من،۱۸ساله،جوجه آرشیتکت

هاله اَبوت و دنیایش...!

من،۱۸ساله،جوجه آرشیتکت

هاله اَبوت و دنیایش...!

مرگ میگ میگ و ولنتاین!

 

اینکه سفر شمال به درکه و دربند و دماوند تغییر مسیر بده مسلما چیز خوشایندی نیست( « د » دونیمون درومد!!!!!)اما خیلی وقتا مهم تر از اون اینه که بهت خوش بگذره و با همه ی کاستی ها بترکونی! ( من میترکونم پس هستم!) 

گاهی خیابون گردی های بی هدف و عمدا راه رو گم کردن از هر ترکوندنی بهتره! (خصوصا تو شهری که حالا خیلی خلوت شده!)   

پرایوسی نوشت : گرچه این چند روز هر روزمون ولنتاین بود اما این کیک خیلی چسبید... 

من دلشده ام،پس هستم! 

 

 

پ.ن۱: قسمت جدید «میگ میگ » واقعا غم انگیزه! 

اونجور که پرهام برام تعریف کرد گویا آقای پسر دیوید بکام جان خسته شدن بس که میگ میگ از دست گرگه فرار کرد و ایشون به باباشون فرمودن: دَدیییییییییی!!! میگ میگ ر. بکشششش!) 

دیوید جان هم بدون مشورت با ویکتوریا تشریف بردن و پول دادن به سازنده ی کارتون میگ میگ تا یه قسمت بسازن که میگ میگ میمیره! 

پ.ن۲:ماهواره رو فقط به این امید نیگا میکنم که رو شانس باشم و آهنگ یک شخص شخیص به اسم آقای هیرسا رو نشون بده و من دلی از عزا دربیارم و هر هر بخندم! 

دوست دارم یه میتینگ با آقای هیرسا داشته باشم!!!! 

پ.ن۳:البته ما که ماهواره نداریم!،از توی تاکسی اینو دیدم!!!

من و دانشگاهم(قسمت اول!)

دانشکده معماری دانشگاه رازی 

در کمتر از یک چشم به هم زدن ترم یک دانشگاه من هم تمام شد...ترم یکی بود واقعا...

از تمام سوتی هایی که دادیم بگیر تا دوستان جدیدی که پیدا کردیم...

دانشکده ی من یک ساختمان یک طبقه است که یازده قدم تا کوه فاصله دارد و اگر روزی روزگاری در کرمانشاه برف ببارد بعدش هوا آنقدر بی ریخت شود که بهمن روی دهد،قطعا از زیر برف ماندن برایتان خواهم نوشت...

راهروهای دانشکده ی من سعی میکند معماری گونه باشد اما نیست...

از اولین جاهایی که کشف کردم پشت بام ساختمان معماری بود که بعدها پاتوق من شد و با دوستان آنجا چایی میخوردیم و بعدش من دوستان را دودره میکردم و خودم تنها میشدم آن بالا و تراوشات ذهنم را مینوشتم...

کلاس ما هفده دانشجو داشت که سه تایشان پسر بودند و الباقی دختر.کلاس ما اسمش آتلیه شماره یک بود که من دوستش داشتم...

ما چهار تا بودیم و هستیم در یک کلاس که یکی از اسمهایمان آنتی ویروس شد...

حالا ترم یک ما تمام شده و انتخاب واحد فرموده ایم و باز هم وبال گردن یکدیگر خواهیم بود...

ادامه دارد...

------------

پ.ن1:چقدر این آهنگ " کمرباریک" فرامرز آصف را دوست دارم!مهم نیست جواد است یا های کلس،مهم این است که من با آن حال میکنم!

پ.ن2: 22بهمن که میشود این جمله در ذهنم مدام تکرار میشود که:چه میخواستیم؛چه شد...

پ.ن3: ع ع،د د ...(سین میداند چه میگویم...!)

پ.ن4: دلم میخواهد بدانم مهندس م.ج یکدفعه چه شد که فریاد زد خداحافظ...؟

پ.ن5: چقدر خوشحالم که خانم جان(مادر پدرم)،پفک را به میوه ترجیح میدهد!

پ.ن6:نمیدانم چرا وقتی آقای چا*لنگی در پایان برنامه اش میگوید:با بر آمدن آفتاب از دماوند و دنا و سهند و سبلان و شاهو و تابش آن بر فلات ایران زمین،مو بر بدن من سیخ میشود...!(البته زمانی که اپیلاسیون به تعویق افتاده)جالب اینجاست با این حرف مو بر بدنم سیخ میشود و قلبم میلرزد اما با سرود ملی هیچوقت نشده که هیچ احساس خاصی داشته باشم...

 

هاله ابوت

 

 

 

 

 

 

 اینها دو تا از پروژه های پایان ترم درس درک و بیان محیط بود(ترم یک) 

اولی مفهوم تکرار و تقارن رو داشت و دومی مفهوم حرکت. 

طرحها با راپید هستش روی کاغذ گلاسه 

من،هاله ابوت،متولد اسفند ۶۹ ورودی ۸۸ مهندسی معماری دانشگاه رازی کرمانشاه هستم. 

هیچوقت طراحیم خوب نبوده و هیچوقت هم کلاس نرفتم اما از شروع ترم به شدت شیفته ی طراحی شدم جوری که طراحی راهی شد برای بیان احساساتم و افکارم. 

فعلا همین