من،۱۸ساله،جوجه آرشیتکت

هاله اَبوت و دنیایش...!

من،۱۸ساله،جوجه آرشیتکت

هاله اَبوت و دنیایش...!

عشق به زبان اشاره...

شونصد ساعت چیز میز نوشتم همه اش پرید! 

یه کمی ش رو مینویسم...خلاصه تر از اونچه که بود. 

۱) 

خانم جان رو خیلی دوست دارم ها،اما وقتی جلوم گردو میخوره کتاب و کاغذ و قلم و پی سی رو برمیدارم و میرم یه جا دیگه! 

۲) 

جدیدا خیلی میرم تو حالت گاما! 

مثلا سر کلاس عمومی یهو کله ام میره...نصف شب کابوس میبینم اس ام اس میدم به سین که : من میترسم!فردا صبح که جواب اون اس ام اس رو میبینم تازه یادم میفته که دیشب گویا اس ام اس داده بودم! خونه ی مامان بزرگ اینا دارم پرتقال پوس میکنم یهو دستمو میبرم!و ... 

۳) 

آقای چالنگی چرا وقتی سوادت قد نمیده از خودت حرف میزنی؟ 

سروانتس نویسنده ی فرانسوی قرن ۱۹ ؟!!؟؟؟!!!   

خب عزیز من نگو خب!اگه ادبیات رو ۷۰ نزده بودم چیزی نمیگفتم!! 

۴) 

وقتی از سفر برمیگردم تا چند روز کلی کار دارم واسه انجام دادن.مثل خوندن وبلاگایی که همیشه میخونمشون،نوشتن افاضات تو دفتر قرمز،حال دادن به اتاقم،میل و آف و ... خوندن،باز کردن کلوب و یاهو و ... 

ولی وقتی کلی بنویسم و همه ش فرت بشه خیلی اعصابم به هم میریزه! 

۵) 

شاید حکمت اینکه از پرواز ۱۱جا بمونم این بود که با زوج کر و لالی همسفر بشم که با زبان اشاره به هم عشق میدادن و من دلم میخواست بهشون بگم که با نگاه هم میشه عشق داد...(دیدم که میگم!...) 

۶) 

........ 

(فعلا سانسور میشود) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد